سپس کتاب را گرفت و در کتابخانه اتاقش گذاشت.
فردا صبح زمانی که مشغول مرتب کردن قفسه کتابخانه بود، چشمش به کتاب دخترش افتاد. آن را برداشت، نامش را خواند و وسوسه شد که چند ورق از آن را مطالعه کند.
دیری نگذشته بود که بوی سوختگی غذا از آشپزخانه به مشامش خورد. با عجله به آن جا رفت، با دیدن ساعت آشپزخانه و قابلمه سوخته متوجه شد که 2 ساعت غرق در مطالعه بوده است. همان جا علت علاقه دخترش به مطالعه را فهمید.